مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

مانلی

هفته های اول

اولین سفر (کرج)10 روزه هفته های اول خیلی گریه میکردی و کولیک داشتی شبا خوب نمیخوابیدی و همش شیر میخوردی بعضی وقتا هم بالا میاوردی و روزای سختی داشتیم. ...
18 ارديبهشت 1392

ویزیت اخر

امروز ١٧ فروردینه و من تصمیم گرفتم با اینکه فردا نوبت دکتر دارم، امروز برم ویزیت شم ساعت ٩ صبح نوبت سونوگرافی داشتم پیش کسی که خانم حقیقت معرفی کرده بود با پدر رفتیم خود خانم دکتر و یک اقای جوون به جای اون بود وقتی سونو کرد همه چیز خوب بود تو کاملا بزرگ شده بودی و من و پدر از دیدنت لذت میبردیم فیلم سونو رو هم گرفتیم که انشالا خودت میبینی. بعد که سونو تموم شد من رفتم مطب دکتر و پدر رفت دنبال کارش خارج از شهر، چون نوبت من واسه فردا بود باید وقت زیادی منتظر میموندم بعد از حدود ٨٠ دقیقه نویت من شد تا داخل شدم و دکتر من رو دید مثل همیشه با خنده احوالپرسی کرد و میخواست بره توی اتاق معاینه که از کنارم رد شد یک دستی کشید روی شکمم بعد ب...
27 فروردين 1392

اومدنت به خونه

روز 20 فروردین گل قشنگم قدم روی چشم ما گذاشتی و اومدی خونه پدر مهربون جلوی پامون گوسفندی رو که نذر کرده بود رو داد  سر بریدن. چقدر خوشحال بودم که تو توی خونه بودی ولی خوشحالی تا فردا بیشتر دوام نداشت تو اصلا شیر نمیخوردی و حتی حال نداشتی گریه کنی صورتت هم زرد شده بود چون نتونسته بودی شیر بخوری بیلی روبین خونت بالا رفته بود و باز رفتیم بیمارستان و 12.5 یبود زیاد نبود ولی دکتر گفت بهتره بستری بشی دنیا رو سرمون خراب شد ما گذاشتیمت بیمارستان و برگشتیم تو راه پدر از ناراحتی تصادف کرد و من همش گریه میکردم من 3 ساعتی 1 بار میامدم پیشت و شیرت میدادم حالت خوب شده بود چون شیر میخوردی و من از خوشحالی اشک میریختم بعد از 48 ساعت مرخص شدی...
24 فروردين 1392

تولد

وقتی دکتر اومدنت رو خبر داد دل تو دلم نبود که فردا بالاخره انتظارم تمام میشه و میتونم گلم رو ببینم. از مطب که برگشتم خونه رو تمیز کردم و به مادربزرگ چیزی نگفتیم که استرس نگیره. به مامان جان هم تلفن زدم و گفتم اگه میخوای نوه گلت رو ببینی بیا دیگه وقتشه. باز تو اتاق تو رفتم و برای بار چندم ساک تو و کیف مخصوص بند نافت رو چک کردم که چیزی یادم نره.پدر هم که از خوشحالی تو ابرا بود که دیگه میتونه تو رو ببینه  اخه همیشه با تو حرف میزد و میگفت که تو چه شکلی هستی زود بیا من ببینمت. دکتر گفته بود شام سوپ یا سالاد بخورم ولی اصلا حال و حوصله اشپزی نداشتم برای همین با پدر و مادربزرگ رفتیم جای همیشگی که نزدیک خونه بود و همیشه پیاده میرفتیم...
19 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد