مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

مانلی

سونوگرافی 19 هفتگی

فرشته کوچولوی من اولین باری که لگد زدن تو رو حس کردیم 9 اذر ماه بود که صدای بابا زدم و اون هم دست گذاشت رو شکمم و کلی ذوق کرد خیلی حس خوبی بود همیشه فکر میکردم تکون خوردن یه چیزی تو شکم ادم حس خوبی نباشه ولی واقعا یکی از قشنگ ترین حس هاست. و خدا این حس قشنگ رو به مادر داد و من شکرگزارم که به من نعمت بزرگ مادر بودن رو داد. 10 اذر من و بابا رفتیم کرج خونه پدربزرگ و روز 13 اذر من و مامان جون و عمه سبا رفتیم سونوگرافی متاسفانه بابا نتونست بیاد ولی عمه واسه بابا فیلم گرفت که اونم دختر گلش رو ببینه. توی این سونو بزرگتر شده بودی جیگر مامان دکتر پاهای کوچولوت رو صورت گلت رو قلبت کلیه هات و معده و ستون فقرات تو رو که کاملا مشخص بود نشونمون داد و ...
13 آذر 1391

سونوگرافی 15 هفتگی

عزیز دلم امروز که دارم برات مینویسم خیلی روز قشنگی بود من و بابا و مامان گلی با هم رفتیم سونوگرافی مثل همیشه شلوغ بود مامان هم استرس داشت و لحظه شماری میکرد که تو رو ببینه شنیده بودم که توی 15 هفتگی جنسیت رو میتونن بگن واسه همین دل تو دلم نبود تا ببینم جنسیت تو چیه من فکر میکردم پسر باشی اخه همه علائمی که داشتم میگفت تو پسری ولی من همیشه دلم یه دختر میخواست ولی از روزی که خدا تو رو به من داد برام سلامتیت از همه چیز مهمتر بود بابا همیشه  می گفت تو دلم یه فرشته کوچولو هست. بعد 2 ساعت نوبتمون شد من و بابا رفتیم تو دکتر شروع کرد به سونو و توضیح میداد در مورد اندازه و  اعضای بدنت من پرسیدم اقای دکتر جنسیت الان معلومه میشه گف...
10 آبان 1391

11 هفته و 4 روز

امروز من همراه بابا رفتیم واسه سونو گرافی ان تی که واسه سلامتی جنین هست. مامان مثل همیشه  نگران بود و بابا مثل همیشه مامان رو اروم می کرد.نوبتمون که شد رفتیم داخل اتاق دکتر خوبی بود و من تا  دراز کشیدم زود سونو رو انجام داد باورم نمیشد که تو رو توی اون حالت میدیدم بزرگ شده بودی ماشاالله و تمام اعضای بدنت رو می دیدیم کارهایی که انجام میدادی منو بابا رو کلی متعجب کرد مثل بردیا شده  بودی تو کلاس ژیمناستیک پشتک میزدی,دست و پات رو تکون میدادی خلاصه کلی منو بابا ذوق کردیم  دیدیمت و از همه مهمتر که دکتر گفت خدارو شکر همه چیز خوبه. قربون قدت برم که 47 میلیمتر بودی جیگرم. بعد هم ازمایش غربالگری دادم و گفتن 10 روز دیگ...
16 مهر 1391

تولد مامانی

امروز 5 مهر تولد 26 سالگی مامان, اولین تولد من بود بدون بابایی, برام ناراحت کننده بود ولی تو با من بودی  و همین منو خوشحال میکرد.بابا هم ماموریت بود شیراز. نزدیکای ظهر کسی زنگ خونه رو زد رفتم در و باز کردم بابا جون برام دسته گل رز فرستاد بود خیلی  خوشحال شدم.عاشقتم بابایی که همیشه باعث خوشحالی من میشی. ...
5 مهر 1391

بدون عنوان

عزیزکم میخوام از حال و احوالم برات بگم, مامانی تو این روزا حال خوبی نداره روزهای اول از بوی غذا بدم  می اومد و شروع به عق زدن میکردم بابایی کلی ذوق میکرد و می گفت وای مثل توی فیلما, ولی کم کم حالم بد و بدتر میشد و اب میخوردم می دویدم توی توالت و بالا می اوردم و بعدش هم فشارم می افتاد همیشه بابایی هم با من بود و بعضی وقتا من و تو اون حالت میدید اشک پر چشاش می شد قربون اون چشمای مهربونش, حتی نمی تونستم غذا بخورم همه کارها رو بابایی انجام میداد.همیشه توی خونه دراز  میکشیدم , و روزای سختی دارم که به عشق تو همه روزا رو سپری میکنم تا روی ماهت رو ببینم. توی این شهر هم کسی رو ندارم نه دوستی نه اشنایی من بودم و بابایی و خدای مهر...
27 شهريور 1391

سونوگرافی اول

مامان جون امروز من و بابا برای بار اول رفتیم سونو تا چشممون به جمالت روشن بشه, خیلی نگران بودم تا  نوبتمون بشه کلی استرس گرفته بودم , نوبتمون که شد دیگه دل تو دلم نبود تونستیم صدای قلبت رو که قشنگترین صدایی بود که میشنیدیم, رو بشنویم. از خوشحالی اشکم در اومده بود و نمی تونستم جواب دکتر رو بدم که پرسید اولین بچه شماست؟؟؟ بابا هم خیلی خوشحال بود و فیلم میگرفت از صدای قلبت و تصویر سونوگرافی. اون موقع 7 هفته داشتی و 11 میلیمتر بودی, دکتر قلب کوچیکت رو هم نشونمون داد.  خیلی روز قشنگی بود تا رسیدیم خونه چند بار فیلم سونو گرافی رو دیدیم و ذوق کردیم. البته شام بابایی  من رو به شام دعوت کرد و...
19 شهريور 1391

سفر شمال

بعد از اینکه ما از وجود تو باخبر شدیم خیلی خوشحال بودیم. بابا قرار بود بره ماموریت و من هم از قبل به عمه ها قول دادم که با هم بریم شمال و من به همراه بابا رفتم خونه بابابزرگ کرج که از اونجا بریم شمال.تا اون موقع اصلا حالم بد نبود و فکر نمیکردم حالم هم بد بشه.ولی یکی از سفرهایی بود که خیلی اذیت شدم چونکه تهوع و ویار داشت شروع میشد از بوی غذا و افراد  میومد, معده درد خیلی بدی داشتم ولی اطمینان نداشتم که واسه بارداری و فکر میکردم مسمومیت باشه یا اینکه غذا های اونجا معده منو اذیت میکنه و نمیتونستم به کسی حرفی بزنم چون من و بابایی قرار گذاشتیم به کسی نگیم تا بتونیم صدای قلبت رو بشنویم و روز تولد بابا بزرگ به همه بگیم.توی مسافرت ماما...
16 شهريور 1391

آزمایش

  من و بابایی امروز صبح با هم رفتیم آزمایشگاه و از من چند بار خون گرفتند و گفتند که 3 روز دیگه نتیجه  آماده میشه و چون من قرار بود فردا با بابا بزرگ اینا برم شمال و بابا جون هم باید میرفت ماموریت, واسه  همین بابا جون اصرار کرد جواب رو اورژانسی بدن که خدا رو شکر قبول کردن و ما عصر رفتیم جواب رو گرفتیم  و نشون دکتر دادیم همه چیز خدا رو شکر خوب بود و بتا 1879 بود و بارداری رو نشون میداد. دکتر فقط فولیک اسید داد و داروی ضد تهوع که من تا اون روز تهوع نداشتم.
1 شهريور 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد