مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

مانلی

بدون عنوان

عاقبت یک شب از این شبهای دور ...کودک من پا به دنیا مینهد آن زمان بر من خدای مهربان... نام شور انگیز مادر می نهد بینمش روزی که طفلم همچو گل ... در میان بسترش خوابیده است بوی او چون عطر پیک یاسها... در مشام جان من پیچیده است پیکرش را می فشارم در برم... گویمش چشمان خود را باز کن همچو عشق پاک من جاوید باش... در کنارم زندگی آغاز کن ...
16 شهريور 1392

5 ماهگی

دخترکم توی این ماه دوست داری همش باهات بازی کنیم غلت میزنی رو شکم میخوابی و میتونی گردنت رو بلند کنی.دالی بازی خیلی دوست داری.وزنت توی این ماه٧٣٠٠ بود خیلی بهونه میگیری و شیر هم کم میخوری. لثه هات میخاره و همش نق میزنی و میگی باید من رو بغل کنی توی ٥ ماهگی گوشات رو سوراخ کردم. اولش گریه کردی ولی دیگه یادت رفت خدا رو شکر حالا بیشتر شبیه دخترا شدی عشقم. این عکس روزی که گوشت رو سوراخ کردیم ٥ شهریور ...
7 شهريور 1392

4 ماهگی

  مادر فدات بشه واسه واکسن ٤ ماهگی پدر نبود من و عمه سبا رفتیم مرکز بهداشت و خدارو شکر زیاد گریه نکردی و تب هم نکردی. وزنت توی این ماه ٧ کیلو قد ٦٧ دور سر ٤٣ میتونستی اسباب بازیات رو بگیری وقتی صدات میزدیم برمیگشتی و غلت زدن و روی شکم رفتن رو یاد گرفته بودی ولی نمیتونستی خودت رو نگه داری روی شکم. ...
18 مرداد 1392

2 ماهگی

  روزی که واکسن ٢ ماهگی تو باید میزدی و پدر هم ایران نبود و من خیلی استرس داشتم که تو تب نکنی شب قبلش نتونستم بخوابم ساعت ٦ صبح استامینوفن دادم خوردی و ساعت ٧ با مامان جان رفتیم مرکز بهداشت وای من پاهاتو گرفتم همین که سوزن رو توی پات زد جیغت رفت تو هوا مثل این بود که توی قلبم سوزن میزد من و ماما جان هم با تو گریه میکردیم یخ گزاشتم تا بی حس بشه ولی فایده نداشت تا ١ ساعت گریه میکردی و بعد خوابیدی من تا ٤٨ ساعت استامینوفن میدادم که تب نکنی و خدا رو شکر که تب نکردی خوشبحال پدر که نبود تا ببینه. ...
18 خرداد 1392

بدون عنوان

  توی ٢ ماهگی هنوز دلدرد داشتی ولی خوابت بهتر شده بود گردنت رو میچرخوندی و نگه میداشتی و با صدای بلند میخندیدی ...
18 خرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد