مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

مانلی

8 ماهگی

دختر گلم خدا رو شکر زمان کمتری مونده تا روی ماه تو رو ببینم دل تو دلم نیست تا بدنیا بیای انشالا من و بابا همیشه خوابت رو میبینیم چون توی بیداری همش حرف تو رو میزنیم و بهت فکر میکنیم. الان ماه اسفند شده و همه اماده میشن واسه عید و اماده کردن سفره هفت سین ولی مادرت تنبل شده و حتی خرید هم نکرده واسه عید چون دیگه وزنم زیاد شده و پاهام وقتی راه میرم درد میگیره شبا هم از درد نمیتونم بخوابم بیشتر روزا پیادهروی میکنم چون دکتر گفته برای زایمان طبیعی باید زیاد راه برم.  
21 بهمن 1392

9 ماهگی

مانلی جونم ٩ ماهت تموم شد انشالله ١٢٠ ساله بشی یاد اون روزات میافتم که چقدر کوچیک بودی و نمیتونستی حتی سرت رو تکون بدی الان دیگه مادری رو چنگ میزنی جیغ میزنی سرم موهام رو میکشی شیطونی میکنی بازی میکنی دست میزنی سر سری میکنی. ١٨ دی ماه ما کرمانشاه بودیم بابا بزرگ پدر فوت شده بود و ما اونجا بودیم و نتونستم ببرمت چکاپ ولی ١٦ دی رفته بودیم دکتر وزنت شده بود ٩ کیلو و ١٠٠ گرم .  
20 دی 1392

1-2-3

عروسکم توی ٨ ماهگی شیطنتت زیاد شده و در حال چرخیدن توی خونه هستی نمیشه از کنارت تکون بخورم زود قل میخوری میری کنار تلویزیون و سیم و کابلا رو میگذارری توی دهنت یا میری روی سرامیک. وقتی تاتی میکنی من میکم تا تو میگی تی. علاقه زیادی به با ما داری و خوب گوش میدی وقتی کلمه جدید میخوام یادت بدم طوطی رو هم بلدی بگی. ١٠ دی ماه هم مامان جان و بابا جان اومده بودن خونه ما و وقتی مثل همیشه مامان جون یک دو سه میگفت و مینداختت توی هوا تا گفت ١ - ٢ تو گفتی ته یعنی ٣ چقد ذوق میکردیم واست فدات بشم من  
12 دی 1392

عفونت ادراری

داشتیم وسایل رو جمع میکردیم که اسباب کشی کنیم خونه جدید رو هم گرفته بودیم که تو توی یک شب تب کردی و نتونستی بخوابی صبح بردمت دکتر و بعد از معاینه گفت چون علائمی نداری باید ازمایش اورژانسی بدی بردیمت ازمایشگاه و خدا برا هیچ پدر و مادری چنین صحنه ای رو پیش نیاره ازت کلی خون گرفتن و باید تا شب میموندیم که جواب از خون وادرارت بیاد. شب که شد با پدر رفتیم ازمایش رو گرفتیم و پیش دکتر بردیم دکتر جواب ازمایش و که دید گفت سریع بستریش کنین چون عفو نت ادراری گرفته بودی و میزانش بالا بود. رفتیم بیمارستان و کارای بستری رو انجام دادیم موقعی که میخواستن انژیوکت وصل کنن به دستت تموم بیمارستان رو روسرت گذاشتی مادرت بمیره که چقدر ازت خون ریخت و چ...
17 آذر 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد