مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره

مانلی

رفتن از دیار غربت

دختر گلم روز به روز حال مامانی بهتر میشد و تو بزرگتر میشی بابا کارش درست شده بود و ما باید از تبریز بر میگشتیم و به اصفهان می اومدیم ما با دوست بابا رفتیم تهران و بابا با ما می امد اصفهان توی راه خیلی خسته شدم همش تو این فکر بودم نکنه تو اذیت بشی رسیدیم تازه فهمیدم که اره عشق مامانی خسته شده و نمی گذاشتی مامان بخوابه . چند روزی خونه مامان گلی می موندیم تا به خونه جدید بریم.
9 فروردين 1392

دیدن خاله فرزانه

امروز قرار شد با فرزانه جون ملاقات کنم ما همدیگه رو توی نینی سایت پیدا کرده بودیم و چون نینی های تو دلمون هم اندازه بود با هم دیگه دوست شدیم. خونشون نزدیک خونه بابا بزرگ بود من رفتم خاله رو دیدم و با هم کلی حرف زدیم در مورد شما که توی دلمون بودید.و خوش گذروندیم.
19 آذر 1391

سفر شمال

بعد از اینکه ما از وجود تو باخبر شدیم خیلی خوشحال بودیم. بابا قرار بود بره ماموریت و من هم از قبل به عمه ها قول دادم که با هم بریم شمال و من به همراه بابا رفتم خونه بابابزرگ کرج که از اونجا بریم شمال.تا اون موقع اصلا حالم بد نبود و فکر نمیکردم حالم هم بد بشه.ولی یکی از سفرهایی بود که خیلی اذیت شدم چونکه تهوع و ویار داشت شروع میشد از بوی غذا و افراد  میومد, معده درد خیلی بدی داشتم ولی اطمینان نداشتم که واسه بارداری و فکر میکردم مسمومیت باشه یا اینکه غذا های اونجا معده منو اذیت میکنه و نمیتونستم به کسی حرفی بزنم چون من و بابایی قرار گذاشتیم به کسی نگیم تا بتونیم صدای قلبت رو بشنویم و روز تولد بابا بزرگ به همه بگیم.توی مسافرت ماما...
16 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد