مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 28 روز سن داره

مانلی

سال 92

امسال سال خیلی خوبیه چون تو میای تو زندگی ما سال تحویل رو با خانواده بابا جون بودیم و مادربزرگ همه با هم بودیم حیف که تو هنوز تو دل من بودی همه میگفتن دیگه چون ٩ ماه شدی باید اماده باشی برای زایمان من هم ساک تو رو اماده کردم و  لحظه  شماری میکردم تا بیای. بابا جون اینا که از ٢ روز قبل از عید اومدن روز ٤ عید برگشتن کرج. ما هم توی تعطیلات جایی نرفتیم که نکنه بریم جایی و تو بخوای بدنیا بیای. دکتر هم مسافرت بود تا ١٠ فروردین و من نگران بودم نکنه تو توی این روزا که دکتر نیست بدنیا بیای ولی خدا رو شکر صبر کردی عشقم. ١١ فروردین نوبت داشتم که معاینه بشم، میترسیدم از معاینه هم چون میگفتن درد داره هم اینکه  میترسیدم دکتر...
14 فروردين 1392

رفتن از دیار غربت

دختر گلم روز به روز حال مامانی بهتر میشد و تو بزرگتر میشی بابا کارش درست شده بود و ما باید از تبریز بر میگشتیم و به اصفهان می اومدیم ما با دوست بابا رفتیم تهران و بابا با ما می امد اصفهان توی راه خیلی خسته شدم همش تو این فکر بودم نکنه تو اذیت بشی رسیدیم تازه فهمیدم که اره عشق مامانی خسته شده و نمی گذاشتی مامان بخوابه . چند روزی خونه مامان گلی می موندیم تا به خونه جدید بریم.
9 فروردين 1392

30 هفتگی

عسلم مامانی توی ماه هفتم و هشتم 3 هفته یکبار ویزیت میشد و وزن من و شما رو میگفتن و وضعیت ما توسط دکتر چک میشد که اول ماه هشتم دکتر واسم سونو نوشت تا شما رو ببینیم. خانم دکتر سونوگراف خوبی رو به ما معرفی کرد که باید از صبح زود میرفتیم نوبت میگرفتیم که بابا سجاد صبح زود رفتن نوبت گرفتن و وقتی نوبت من نزدیک شد من هم رفتم پیش بابا، نوبت من که شد با بابا رفتیم توی اتاق و دکتر شروع کرد به سونو فدات بشم مامانی که بزرگ شده بودی چه حسی داشتم دلم نمیخواست تموم بشه و ببینمت دکتر خیلی با حوصله سونو میکرد و توضیح میداد انگشتای پا، دستای کوچیکت و صورت نازت رو و ... نشون داد وزنت توی 30 هفتگی 1505 گرم بود که دکتر میگفت همه چیز خدا رو شکر خوبه...
29 بهمن 1391

تولد بابا

امروز تولد عشق منه بابایی تو همه زندگی من. با بابا بزرگ اینا رفتیم جاده چالوس و تولد بابا رو جشن گرفتیم خیلی شب قشنگی بود انشالا از سال دیگه با همدیگه تولد بابا رو جشن می گیریم و با همدیگه برای بابا کادو میخریم.  
18 بهمن 1391

خونه جدید و بیمارستان

دختر گلم ما چند روزی دنبال خونه بودیم تا تونستیم یک خونه خوب که اتاق خشگلی داره واسه تو پیدا کنیم.  خدارو شکر حالم خوب شده و دیگه تو  مامانی رو اذیت نمیکنی. دنبال یک دکتر خوب هم بودم که تحت نظرش باشم دو تا دکتر هم عوض کردم ولی هنوز شک داشتمٍ، کلی هم تحقیق کردم واسه بیمارستان خوب، که چندین نفر کلینیک خانواده رو که بیمارستان خصوصی هست رو به من معرفی کردند رفتم اونجا رو دیدم و برای کلاسهای زایمان ثبت نام کردم و هر هفته کلاس میرفتم. خیلی خوب بود هم ورزش بود هم اموزش لازم برای زایمان میدادند و هر جلسه صدای قلبت رو میشنیدم. اونجا از خانم ها و ماماها سوال کردم دکتر فرشته حقیقت رو به من معرفی کردند و وقتی شماره و ادرسش رو گرف...
1 بهمن 1391

برایم بمان پری دریایی من

جیگرم ببخش منو که تنبلی میکنم و مطلب نمیزارم توی وبلاگت خیلی این روزا زود خسته میشم و همش دوست دارم بخوابم، از همون اول که من و بابا با هم ازدواج کردیم بابا میگفت بچه ما دختر باشه من اسمش رو انتخاب میکنم و اگه پسر باشه هم تو، از اونجا که عسلم تو دخمل بودی بابا باید اسم انتخاب میکرد که از همون اول هم للی گفته بود استر اسمتون باشه که بین المللی هست و اسم اصیل ایرانی هستش ولی ثبت احوال ایران قبول نمیکرد این اسم رو متاسفانه، من هم اسم مانلی رو دوست داشتم چند سالی بود که توی ذهنم بود که اسم فارسی هستش به معنی پری دریایی هستش و به زبون مازندرانی هم یعنی برایم بمان. که ما تصمیم گرفتیم مانلی باشه اسمت گلم. ...
18 دی 1391

دیدن خاله فرزانه

امروز قرار شد با فرزانه جون ملاقات کنم ما همدیگه رو توی نینی سایت پیدا کرده بودیم و چون نینی های تو دلمون هم اندازه بود با هم دیگه دوست شدیم. خونشون نزدیک خونه بابا بزرگ بود من رفتم خاله رو دیدم و با هم کلی حرف زدیم در مورد شما که توی دلمون بودید.و خوش گذروندیم.
19 آذر 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد