مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 14 روز سن داره

مانلی

9 ماهگی

مانلی جونم ٩ ماهت تموم شد انشالله ١٢٠ ساله بشی یاد اون روزات میافتم که چقدر کوچیک بودی و نمیتونستی حتی سرت رو تکون بدی الان دیگه مادری رو چنگ میزنی جیغ میزنی سرم موهام رو میکشی شیطونی میکنی بازی میکنی دست میزنی سر سری میکنی. ١٨ دی ماه ما کرمانشاه بودیم بابا بزرگ پدر فوت شده بود و ما اونجا بودیم و نتونستم ببرمت چکاپ ولی ١٦ دی رفته بودیم دکتر وزنت شده بود ٩ کیلو و ١٠٠ گرم .  
20 دی 1392

1-2-3

عروسکم توی ٨ ماهگی شیطنتت زیاد شده و در حال چرخیدن توی خونه هستی نمیشه از کنارت تکون بخورم زود قل میخوری میری کنار تلویزیون و سیم و کابلا رو میگذارری توی دهنت یا میری روی سرامیک. وقتی تاتی میکنی من میکم تا تو میگی تی. علاقه زیادی به با ما داری و خوب گوش میدی وقتی کلمه جدید میخوام یادت بدم طوطی رو هم بلدی بگی. ١٠ دی ماه هم مامان جان و بابا جان اومده بودن خونه ما و وقتی مثل همیشه مامان جون یک دو سه میگفت و مینداختت توی هوا تا گفت ١ - ٢ تو گفتی ته یعنی ٣ چقد ذوق میکردیم واست فدات بشم من  
12 دی 1392

نیمسال زندگیت مبارک

عزیزم امروز شش ماهت تموم شد و باز واکسن :( شب نخوابی، استامینوفن، تب سنج، مرکز بهداشت خدای من تنم میلرزه وقتی به روز واکسنت نزدیک میشیم. شب قبلش از استرس نخوابیدم و تا چشمم میرفت روی هم کابوس میدیدم . منتظر شدم بیدار بشی ولی خوابت سنگین بود. پدر هم که ساعت ١ شب رسیده بود و طفلی خسته بود ازبس بالای تخت تو رژه رفتم بیدار شد و منتطر موند تا بیدار بشی. ساعت ٨ بیدار شدی و رفتیم بهداشت و توی دو تا رونت واکسن زدن ولی خدا رو شکر تا پدر بغلت کرد اروم شدی و حتی پاهات درد نمیکرد ولی متاسفانه بخاطر تحریم قطره فلج اطفال رو نداشتن برگشتیم خونه و پدر هم رفت بیرون. من چند جایی تلفن زدم تا یک بهداشت رو پیدا کردم که هنوز قطره فلج اطفال داشتن...
19 مهر 1392

ماه ششم

فرشته من توی ماه ششم زندگیت ماشالا خیلی شیطون شدی و مادر رو مجبور میکردی همه وقت کنارت بشینه و باهات بازی کنه،شعر بخونه ٢ تا شعر رو خیلی دوست داشتی و حتی اگه خواب بودی من می خوندم بیدار میشدی و دست وپا میزدی یکی سالی شتر و یکی نینی و بابا میتونستی غلط بزنی دنده عقبت هم خوب بود برخلاف مادرت میتونستی با کمک بنشینی و لی از دندونت خبری نبود. قراره فردا بریم واکسن ٦ ماهگی تو بسلامتی بزنی مثل همیشه استرس دارم پدر هم ماموریت هست ازش خواستم واسه این واکسن دیگه بیاد همرام حالا توی راه و داره میاد انشالا ١ ساعت دیگه میرسه. خدای بزرگ و مهربون ازت میخوام که دختر قشنگم اذیت نشه واسه واکسنش و کمکش کنه تا درد نکشه آمین. ...
17 مهر 1392

تولد

وقتی دکتر اومدنت رو خبر داد دل تو دلم نبود که فردا بالاخره انتظارم تمام میشه و میتونم گلم رو ببینم. از مطب که برگشتم خونه رو تمیز کردم و به مادربزرگ چیزی نگفتیم که استرس نگیره. به مامان جان هم تلفن زدم و گفتم اگه میخوای نوه گلت رو ببینی بیا دیگه وقتشه. باز تو اتاق تو رفتم و برای بار چندم ساک تو و کیف مخصوص بند نافت رو چک کردم که چیزی یادم نره.پدر هم که از خوشحالی تو ابرا بود که دیگه میتونه تو رو ببینه  اخه همیشه با تو حرف میزد و میگفت که تو چه شکلی هستی زود بیا من ببینمت. دکتر گفته بود شام سوپ یا سالاد بخورم ولی اصلا حال و حوصله اشپزی نداشتم برای همین با پدر و مادربزرگ رفتیم جای همیشگی که نزدیک خونه بود و همیشه پیاده میرفتیم...
19 فروردين 1392

تولد بابا

امروز تولد عشق منه بابایی تو همه زندگی من. با بابا بزرگ اینا رفتیم جاده چالوس و تولد بابا رو جشن گرفتیم خیلی شب قشنگی بود انشالا از سال دیگه با همدیگه تولد بابا رو جشن می گیریم و با همدیگه برای بابا کادو میخریم.  
18 بهمن 1391

تولد مامانی

امروز 5 مهر تولد 26 سالگی مامان, اولین تولد من بود بدون بابایی, برام ناراحت کننده بود ولی تو با من بودی  و همین منو خوشحال میکرد.بابا هم ماموریت بود شیراز. نزدیکای ظهر کسی زنگ خونه رو زد رفتم در و باز کردم بابا جون برام دسته گل رز فرستاد بود خیلی  خوشحال شدم.عاشقتم بابایی که همیشه باعث خوشحالی من میشی. ...
5 مهر 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد