مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مانلی

ویزیت اخر

امروز ١٧ فروردینه و من تصمیم گرفتم با اینکه فردا نوبت دکتر دارم، امروز برم ویزیت شم ساعت ٩ صبح نوبت سونوگرافی داشتم پیش کسی که خانم حقیقت معرفی کرده بود با پدر رفتیم خود خانم دکتر و یک اقای جوون به جای اون بود وقتی سونو کرد همه چیز خوب بود تو کاملا بزرگ شده بودی و من و پدر از دیدنت لذت میبردیم فیلم سونو رو هم گرفتیم که انشالا خودت میبینی. بعد که سونو تموم شد من رفتم مطب دکتر و پدر رفت دنبال کارش خارج از شهر، چون نوبت من واسه فردا بود باید وقت زیادی منتظر میموندم بعد از حدود ٨٠ دقیقه نویت من شد تا داخل شدم و دکتر من رو دید مثل همیشه با خنده احوالپرسی کرد و میخواست بره توی اتاق معاینه که از کنارم رد شد یک دستی کشید روی شکمم بعد ب...
27 فروردين 1392

اومدنت به خونه

روز 20 فروردین گل قشنگم قدم روی چشم ما گذاشتی و اومدی خونه پدر مهربون جلوی پامون گوسفندی رو که نذر کرده بود رو داد  سر بریدن. چقدر خوشحال بودم که تو توی خونه بودی ولی خوشحالی تا فردا بیشتر دوام نداشت تو اصلا شیر نمیخوردی و حتی حال نداشتی گریه کنی صورتت هم زرد شده بود چون نتونسته بودی شیر بخوری بیلی روبین خونت بالا رفته بود و باز رفتیم بیمارستان و 12.5 یبود زیاد نبود ولی دکتر گفت بهتره بستری بشی دنیا رو سرمون خراب شد ما گذاشتیمت بیمارستان و برگشتیم تو راه پدر از ناراحتی تصادف کرد و من همش گریه میکردم من 3 ساعتی 1 بار میامدم پیشت و شیرت میدادم حالت خوب شده بود چون شیر میخوردی و من از خوشحالی اشک میریختم بعد از 48 ساعت مرخص شدی...
24 فروردين 1392

تولد

وقتی دکتر اومدنت رو خبر داد دل تو دلم نبود که فردا بالاخره انتظارم تمام میشه و میتونم گلم رو ببینم. از مطب که برگشتم خونه رو تمیز کردم و به مادربزرگ چیزی نگفتیم که استرس نگیره. به مامان جان هم تلفن زدم و گفتم اگه میخوای نوه گلت رو ببینی بیا دیگه وقتشه. باز تو اتاق تو رفتم و برای بار چندم ساک تو و کیف مخصوص بند نافت رو چک کردم که چیزی یادم نره.پدر هم که از خوشحالی تو ابرا بود که دیگه میتونه تو رو ببینه  اخه همیشه با تو حرف میزد و میگفت که تو چه شکلی هستی زود بیا من ببینمت. دکتر گفته بود شام سوپ یا سالاد بخورم ولی اصلا حال و حوصله اشپزی نداشتم برای همین با پدر و مادربزرگ رفتیم جای همیشگی که نزدیک خونه بود و همیشه پیاده میرفتیم...
19 فروردين 1392

سال 92

امسال سال خیلی خوبیه چون تو میای تو زندگی ما سال تحویل رو با خانواده بابا جون بودیم و مادربزرگ همه با هم بودیم حیف که تو هنوز تو دل من بودی همه میگفتن دیگه چون ٩ ماه شدی باید اماده باشی برای زایمان من هم ساک تو رو اماده کردم و  لحظه  شماری میکردم تا بیای. بابا جون اینا که از ٢ روز قبل از عید اومدن روز ٤ عید برگشتن کرج. ما هم توی تعطیلات جایی نرفتیم که نکنه بریم جایی و تو بخوای بدنیا بیای. دکتر هم مسافرت بود تا ١٠ فروردین و من نگران بودم نکنه تو توی این روزا که دکتر نیست بدنیا بیای ولی خدا رو شکر صبر کردی عشقم. ١١ فروردین نوبت داشتم که معاینه بشم، میترسیدم از معاینه هم چون میگفتن درد داره هم اینکه  میترسیدم دکتر...
14 فروردين 1392

رفتن از دیار غربت

دختر گلم روز به روز حال مامانی بهتر میشد و تو بزرگتر میشی بابا کارش درست شده بود و ما باید از تبریز بر میگشتیم و به اصفهان می اومدیم ما با دوست بابا رفتیم تهران و بابا با ما می امد اصفهان توی راه خیلی خسته شدم همش تو این فکر بودم نکنه تو اذیت بشی رسیدیم تازه فهمیدم که اره عشق مامانی خسته شده و نمی گذاشتی مامان بخوابه . چند روزی خونه مامان گلی می موندیم تا به خونه جدید بریم.
9 فروردين 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد