مانلیمانلی، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

مانلی

سونوگرافی اول

مامان جون امروز من و بابا برای بار اول رفتیم سونو تا چشممون به جمالت روشن بشه, خیلی نگران بودم تا  نوبتمون بشه کلی استرس گرفته بودم , نوبتمون که شد دیگه دل تو دلم نبود تونستیم صدای قلبت رو که قشنگترین صدایی بود که میشنیدیم, رو بشنویم. از خوشحالی اشکم در اومده بود و نمی تونستم جواب دکتر رو بدم که پرسید اولین بچه شماست؟؟؟ بابا هم خیلی خوشحال بود و فیلم میگرفت از صدای قلبت و تصویر سونوگرافی. اون موقع 7 هفته داشتی و 11 میلیمتر بودی, دکتر قلب کوچیکت رو هم نشونمون داد.  خیلی روز قشنگی بود تا رسیدیم خونه چند بار فیلم سونو گرافی رو دیدیم و ذوق کردیم. البته شام بابایی  من رو به شام دعوت کرد و...
19 شهريور 1391

سفر شمال

بعد از اینکه ما از وجود تو باخبر شدیم خیلی خوشحال بودیم. بابا قرار بود بره ماموریت و من هم از قبل به عمه ها قول دادم که با هم بریم شمال و من به همراه بابا رفتم خونه بابابزرگ کرج که از اونجا بریم شمال.تا اون موقع اصلا حالم بد نبود و فکر نمیکردم حالم هم بد بشه.ولی یکی از سفرهایی بود که خیلی اذیت شدم چونکه تهوع و ویار داشت شروع میشد از بوی غذا و افراد  میومد, معده درد خیلی بدی داشتم ولی اطمینان نداشتم که واسه بارداری و فکر میکردم مسمومیت باشه یا اینکه غذا های اونجا معده منو اذیت میکنه و نمیتونستم به کسی حرفی بزنم چون من و بابایی قرار گذاشتیم به کسی نگیم تا بتونیم صدای قلبت رو بشنویم و روز تولد بابا بزرگ به همه بگیم.توی مسافرت ماما...
16 شهريور 1391

آزمایش

  من و بابایی امروز صبح با هم رفتیم آزمایشگاه و از من چند بار خون گرفتند و گفتند که 3 روز دیگه نتیجه  آماده میشه و چون من قرار بود فردا با بابا بزرگ اینا برم شمال و بابا جون هم باید میرفت ماموریت, واسه  همین بابا جون اصرار کرد جواب رو اورژانسی بدن که خدا رو شکر قبول کردن و ما عصر رفتیم جواب رو گرفتیم  و نشون دکتر دادیم همه چیز خدا رو شکر خوب بود و بتا 1879 بود و بارداری رو نشون میداد. دکتر فقط فولیک اسید داد و داروی ضد تهوع که من تا اون روز تهوع نداشتم.
1 شهريور 1391

رفتن به مطب دکتر

  امروز صبح من پیش دکتر رفتم که خیلی از دوستان به من معرفی کرده بودند، با اینکه آزمایشات قبل بارداری  رو داده بودم این دکتر برام آزمایش کامل نوشت. و قرار شد فردا صبح من و بابا بریم آزمایشگاه.
31 مرداد 1391

یه روز خیلی قشنگ

عشق مامانی و بابایی من و بابایی تصمیم گرفتیم به این دنیا دعوتت کنیم تا بیای و به زندگی قشنگمون رنگ و بویی تازه بدی، تا بشی ثمره عشقمون. من و بابایی 4 سال پیش با هم ازدواج کردیم. توی مرداد ماه که چهارمین جشن سالگرد ازدواجمون بود اماده شدیم واسه ورود تو به زندگیمون, از همون  روزهای اول من توی دلم حست کردم و همش به بابایی میگفتم که خدا به ما نی نی داده ولی بابا همش میخندید و میگفت که نه اشتباه میکنی. خلاصه یک روز که به بابا جون گفتم من میرم بی بی چک می خرم و وقتی بابا سر تمرین بود من رفتم داروخانه و بی بی چک خریدم و دیدم که + شد باورم نمیشد با یک بار اقدام بعد 4 سال خدای مهربون به ما هدیه به   ...
30 مرداد 1391
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به مانلی می باشد